سلام سه شنبه جان
با صدای بارون بیدار شدم و نه تنها لذت نبردم بلکه بلافاصلم رفتم سراغ گوشی ب مامان ز زدم گفت تو جاده خبری نبود نگران نباش لباس گرم بپوش و... اخه مامان خودش میره مدرسه و میاد یعنی با ماشین خودش اونم یکی از روستاهای سلطانیه
دیروز خداروشکر روز خوبی بود بعد از اموزشگاه اومدم باشگاه و ورزش کدم و خونه برای شام عدسی گذاشتم پزید و خودم مشغول ارایش شدم رژ زرشکی زدم موهام گوجه کردم و.. تا همسر بیاد اومد کلی بغل کدیم همو اخه دیشب دیر اومد ١٠ بود ک اومد شام خوردیم یه قسمت سریال دیدیم و لالا من ک نمیدونم چطور خوابیدم کل تنم درد میکنه مربیم گفت چهارشنبه ساعت ٥ بیا زومبا قبلا رفتم زومبا اما خو واس این باحالتره حالا یه جلسه برم ببینم چطوره امروزم ک از ٤-٧:١٥ اموزشگاهم بعدش یه کیک بخرم و بریم خونه مامان اینا اخه سالگرد ازدواجشونه :) هووووم خوچالم کم کم داره واممون اوکی میشه ایشالا
*خدای مهربونم امروزو هم برامون قشنگ بساز*